sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

ساناز خانم دوساله شد

    سلام عروسک دلبندم نانازم تبریک   تبریک    تبریک به خاطر بیست و چهار ماهگیت ساناز خانم دو ساله شد همه دوستای نی نی وبلاگی از شما می خوام که به وبلاگ دختر من هم سری بزنید. به مناسبت تولد عشقم، تمام زندگیم، می خوام همه جا شاد باشه به امید روزی که همه بچه های دنیا شاد و خوشحال باشند. هفته گذشته چهارشنبه تعطیل بود سه شنبه عصر راه افتادیم رفتیم پیش خاله فرخنده ساناز خانم خاله فرخنده رو خیلی دوست داره خونه مامانی همش با فرخنده بود و اونم که نازتو می خره...
28 شهريور 1391

روز دختر

سلام روز دختر رو به دخترای دیروز نی نی وبلاگی که حالا مامان شدن وبیشتر به خانوم کوچولوها تبریک میگم   جیگر مامان روزت مبارک باشه   میشــــه اسـم پاکتو / رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید / تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت / تا خــــود خـدا رسید میشــه چشــم نازتو / رو تن گلهــــا کـشید ...
28 شهريور 1391

خونه آبا

روز دوشنبه 6/6/91 ساعت 3 بعدالظهر رفتیم تبریز و از جاده میانه برای اولین بار رفتیم جاده خیلی پر پیچ خمی بود بهمین خاطر یکم دیرتر رسیدیم خونه آبا خیلی خوش گذشت ساناز خانم ابرو کمونی مامان وقتی رسیدیم خواب بود صبح زود از خواب بیدار شد انگار می دونست کجاست من و باباش بیدار کرد و مرتب می گفت بریم پایین خیلی خوشحال شده بود و ساعت هفت و نیم صبح مجبور شدیم از خواب بیدار بشیم ساناز خانوم ببریم پیش آبا. بعدش مبین و زن عمو هم آمدند یک موتور اسباب بازی شکل فیل بود که سوارش شده بود و به مبین اجازه نمی دادی سوار شه ساناز خانم همش توی حیاط می رفت به خاطر همین دمپایی مبین را پوشیده بودی و در نمی آوردی و توی خواب به زور از پات در می آوردم. ...
20 شهريور 1391

پایان 23 ماهگی ساناز خانم

ببخشید مامان خیلی وقته برات چیزی ننوشتم انقدر فکرم مشغوله که نتونستم بیام اینجا مطلب بنویسم. امروز ٦/٦/٩١ ساناز خانم ابرو کمون مامان خیلی خوب حرف می زنه حالا نه اینکه همه کلمات رو بگه اما هر چی بهش می گی بگو می گه توی تعطیلات عید فطر رفتیم خونه مامانی مدت 9 روز اونجا بودیم خیلی خوش گذشت ساناز خانم هم توی این مدت خیلی چیزها یاد گرفت همش توی حیاط بود آخه توی انباری یه ببعی بود که ساناز خانم کلی باهاش رفیق شده بود می رفت بهش غذا می داد به قول خودش عذا و برگهای مو رو می کند می داد به ببعی. صبح زود از خواب پا می شد می رفت سراغ آله فرخنده اش و می گرفت پاشو پاشو و دست آلشو می گرفت و می رفت بیرون پیش ببعی. روز دوشنبه روز بعد عید هم رف...
20 شهريور 1391
1